نسخه‌ی قابل چاپ
(1403/02/14)

زنی خدمت حضرت داوود(ع) آمد و گفت: ای پیامبرخدا پروردگار تو عادل است یا ظالم؟ فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده است که این سوال را میکنی؟ گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، بادستم ریسندگی میکنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار می بردم تا بفروشم تا با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم، پرنده ای آمد و آن پارچه را از دستم ربودو برد، تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم. هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه حضرت داوود(ع) را زدند و حضرت اجازه وارد شدن داد، ناگهان ده تاجر به حضور حضرت آمدند و هر کدام صد دینار نزد حضرت گذاردند و گفتند: این پول را به مستحقش بدهید حضرت از آنها پرسید: علت اینکه شما دسته جمعی این پول را به اینجا آوردید چیست؟ عرض کردند ما سوار کشتی بودیم، طوفانی برخاست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همگی هلاک گردیم، ناگهان پرنده ای دیدیم پارچه سرخ بسته ای به سوی ما انداخت، آن را گشودیم، در آن شال بافته دیدیم، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتی را محکم بستیم و کش


ارسال شده توسط amir1998 در تاریخ 1392/10/05 - 12:32
لینک مستقیم : http://facekerman.ir/view/public_6167.html



Dragon1993 - (1/اردیبهشت/1393 - 23:45) : من اگه جای زنه بودم،از شکی که بهم وارد میشد،به پشت می افتادم...