نسخه‌ی قابل چاپ
(1403/01/31)

بریز ! ... با توام ساقی ... بریز ، پر کُن از شراب سُرخ این جام خالی را ! فراموش کن که از اوّل شب چند بار پُر کردی و چند بار خالی شد ، بریز ! بریز که این « سُکوت تیره بختی » آنقدر بیرحمانه در شبستان زندگی وحشت انگیزم رخنه کرده است که هر چه خون در عروق درهم و برهم وجود منقلب من بود ، سرکشید و خورد ! ... بریز ، باده بریز ساقی ! بگذار ! این شراب سُرخ در این شب سرسام گرفته ، خون عروق یخ بسته ی من باشد بالاتر از این من میخواهم امشب تا سر حد جنون مست باشم ، برای اینکه میخواهم چند کلام از دور ، با « عشق گمشده ام » راز و نیاز کنم . راز و نیاز ؟ نه ! میخواهم هر چه ناله ی سرگردان در پهنای نامتناهی روح آشفته ام موج میزند ، به سر و روی « سوختگان » نرگس صفت بکوبم و آنها با قافله از پا افتاده ی زندگیهای فراموش شده که بسوی وادی تیره بختان خانه بدوش رهسپار است ، برای او بفرستم ! .. بخاطر نوشتن همین نامه است که باید بدون تردید مست باشم ... مست همانگونه که نگاه او بود ... نگاه او هنگامیکه پلک های خُمارش در امواج لرزان شراب تلخ سرشکها غلط میزدند ... نگاهی که عسل بودن چشمانش گدایان عشق را همچون دیوانگان آشفته میسازد ... بریز ساقی ! پر کن این جام خالی را ... بگذار بنویسم ** ... و این که اکنون بدست تو میرسد ، نامه نیست ... یکپارچه ناله است ! ولی ... ولی چکار کنم ؟ تو با ناله های من آشنائی کامل داری : از آنها آن طور که سزاوار آشنائیست پذیرایی کن ... اگر میبینی نامه را برخلاف گذشته ها سربسته میفرستم ، به آن منظور نیست که کس دیگری جز تو آنرا نخواند ... نه ! باور کن این نیست ... تنها میترسم که ناله من از لابلای سطور پراکنده ی نامه ی تو فرار کند ! گوش کن ! من اگر در گذشته ها دوست خوبی برای جنبه های مثبت تو نبودم لااقل دشمن سر سختی برای نقاط ضعف تو بودم من تو را بیشتر از خودت میشناسم ، برای اینکه تو هیچ وقت ، حتّی برای یک لحظه ی ناتمام مال خودت نبودی ... ولی من .. . هر چه بودم مال تو بودم ، برای تو و برای چشم های بیمار فتنه انگیزت من در چشم های تو ، کتاب زندگی را میخواندم ، هر بار که مژه های تو بهم میخورند یک صفحه از این کتاب را برای من ورق میزدند . اگر بخاطرت باشد گاهی اوقات که اشکهای پنهانی بخاطر فرار از تنگنای سینه ی مصیبت بارت ، به جان پلک های تو میافتاد ، سرعت برخورد مژه هایت با یکدیگر بیشتر میشد و من در این لحظات پاره ای از صفحات کتاب زندگی را ناخوانده رد میکردم ، فکر میکردم شاید چون تو ، خودت نه ، معذرت میخواهم ؛ چون چشمهای تو مرا واقعاً دوست میداشتند ! نمیخواستند که من صفحات سیاه کتاب زندگی را خوانده باشم . ولی ای کاش دوست نمیداشتند ! میگذاشتند میخواندم برای اینکه همه ی آن صفحات سیاه را که ناخوانده رد کردم : امشب « قلب تنها و افسرده ی من » در خاموشی خلوت سرای سینه ی درهم کوفته ام برای من میخواند . من تنها یک سطر ناقص از ناله های حسرت بار قلبم را که عصاره ی مطالب آن صفحات سیاه است ، برای تو مینویسم . بخوان ! ببین چه میفهمی


ارسال شده توسط javad761 در تاریخ 1393/08/02 - 11:33
لینک مستقیم : http://facekerman.ir/view/public_99652.html