نسخه‌ی قابل چاپ
(1403/01/10)

پروردگارا!این نامه را از بنده ای از بندگان تو به تو می نویسد که بدبختی بمفهوم وسیع کلمه-در زندگی بی پناهش بیداد می کند.. بعظمت تردید ناپذیرت سوگند همین حالا که این نامه را بتو می نویسم آنقدر احساس بدبختی می کنم که تصورش –حتی برای تو که پناهگاه تیره بختانی –امکان پذیر نیست.......... میدانی خدا سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر تصادفی است... مگر زندگی جز ترادف تصادفات چیز دیگری هم هست؟... نه خدا...به خدا نیست!... بیست و هشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرش به ارث برده بود.جوانی را خرید...نتیجه این معامله وحشتناک من بودم!...بخت سیاه من حتی آنقدر به من یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده زیبائی پدرم باشد....هنگامیکه در نه سالگی برای نخستین بار به آینه نگاه کردم بچشم خود دیدم که چهرهام چرکنویس از یاد رفته ایست از چهره وحشت انگیز مادرم!... سیزده ساله بودم که یک ورشکستگی همگانی همراه با دارائی خیلی از ثروتمندان ثروت مادرم را هم برد. همراه با ثروت مادرم پدرم را. تا آنزمان علی رغم چهره زشتی که داشتم زرق و برق ثروت هرگز نگذاشته بود که من در مقابل دخترانی که تو زیبا آفریده بودی احساس تحقیر کنم...تنها هنگامیکه فقر سایه نامیمون خود را بر چهره زشتم افکند برای نخستین بار احساس کردم که تا چه پایه محرومم!!!... در دوران تحصیلی همیشه شاگرد اول بودم...چه شاگرد اول بدبختی !شب و روز سر کارم باکتاب بود...همه تلاشم این بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن جبران کنم...زهی تلاش بیهوده! دوران بلوغم بود...همه سلولهای بدن درمانده از من و احساسات من "من"و"احساسات"متقابلی می خواستند.... دلم وحشیانه آرزو می کرد که بخاطر عشق یک جوان هر چند هم وامانده بطپد...! نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم آن در زیر دلم یک لرزش خفیف و سکر آور وجودم را برقص آورد... می خواستم و از صمیم قلب آرزو می کردم-که هر یک طپشهای قلبم انعکاس ناله ی شبانه عاشقی باشد که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من می بود. دلم می خواست از ماورا نفرت اجتناب پذیری که زائیده چهره نفرت انگیز من بود جوانی از جوانان روزگار دلم را میدید ...و می دید که دلم تا چه حد دوست داشتنی است...تا چه پایه می توانددوست بدارد. در اینجا !در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست دل صاحبدلان را آشنایی نیست... به رغم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ مطرودم را گرفت نه دلی بخاطر تنهائی دلم گریست... تنها بستر تک افتاده ام می داندکه شبها بخاطر آرامش دلم چقدر دلم را گول زدم...همه شب...هر شب به او –به دلم بی کسم قول می دادم که فردا ...مونسی برایش خواهم یافت... و هر روز-همه روز به امید پیدا کردن قلبی آشنا نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود...


ارسال شده توسط javad761 در تاریخ 1393/08/02 - 11:45
لینک مستقیم : http://facekerman.ir/view/public_99668.html