نسخه‌ی قابل چاپ
(1403/02/07)

تنفر شدیدی نسبت به هر چه شاعر است و نویسنده است در من به وجود آمد...چون یکباره بخاطرم آمد که ایم انسانهای معروف که ظاهراخدای معنویات هستند هرگز صمیمانه در باره تیره بختانی چون من که تنها گناهشان فقدان زیبایی ظاهر است نگریسته اند!هرگز نخواندم که یکی از آنها عاشق دختری زشت روی چون من شده باشند و اگر تصادفا هم چنین کاری کرده اند پایه اش ترحم بوده نه محبت!...ترحم....ترحم...! آری خداوندا!قلب هیچ کس نباید به خاطر من – به خاطر قلب من بطپد-برای اینکه اصلا نیستم!نه خدا !خدا منهای زیبایی؟!مفهوم زن چیست؟من چیستم؟در حیرتم پروردگارا!مگر هنگام آمدن من این حقیقت برای تو آشکار نبود؟! مرا چرا آفریدی؟برای چه؟برای که آفریدی؟برای نشان دادن عظمت و قدرت زیبایی؟برای این کار وسیله دیگری جز -این منبع تیره بختی زندگی تیره بخت من نداشتی؟ پروردگارا!من متاسفم که تحمل زندگی با اینهمه خفت از توان من خارج است. من همین امشب به آستان تو بر می گردم...تا در ساختمانم تجدید نظری کنی!این سینه خشک به درد من نمی خورد !من پستان لازم دارم...یک جفت سپیدو برجسته که شکافشان بستر شهوت شبانه جوانان هوسران این دوران باشد...جوانانیکه عظمت عشق را –برغم صفای دل –دربرجستگی پستانها جستجو می کنند...! من موی سر کش و پریشان می خواهم تا هر یک از تارهایشان را زنجیر بندگی صد دل هرزه پرست سازم!این فکر عمیق به درد من نمی خورد به چه دردم می خورد؟...من فکر بچگانه می خواهم که با یک اشاره بخاطر هوسی موهم دل به هر کس و ناکس ببازم! پروردگارا!من امشب رهسپار بارگاه تو هستم...و این گناه من نیست...مرا بخاطر گناهی که نکردم ببخش.......................پایان.....


ارسال شده توسط javad761 در تاریخ 1393/08/02 - 11:45
لینک مستقیم : http://facekerman.ir/view/public_99670.html