نسخه‌ی قابل چاپ
(1403/01/31)

هنوز کاملا در قبر زندگی جابجا نشده بودم که یکباره احساس کردم دستی آشنا و مضطرب سنگ قبرم را می کوبد لحظه ای بعد روح سرگردانم با دیدگان اشک آلود از لابلای خاک قبرم به کنارم آمد بدون هیچ گفتگو دستم را گرفت و از زیذ خاک بیرونم کشید. نگاهی به سنگ قبرم کرد و گفت: ببین....این بشر دروغگو...حتی پس از مرگ تو هم... به حقیقت و آنچه را که مربوط به توست پشت پا زده. راست می گفت. بروی سنگ قبرم نوشته بودند: در سال هزار و سیصد و شصت و یک متولد و در سال هزار و سیصد و هشتاد و سه مرد. دروغ بود. سال شصت و یک سالی بود که من مردم و زندگی من پس از سالها مرگ تحمیلی در سال هشتاد و سه شروع شد. سنگ قبرم را وارونه کردم تا حقیقت را بنویسم. روحم این بار با خنده گفت: فراموش کن این مسخره بازیها را. به کسی چه مربوط که تو کی آمدی و کی رفتی...برو بخواب. راست می گفت. من هم خنده کنان رفتم و خوابیدم. چه خوابی...چه خواب خوبی. کاش همه می فهمیدند. کاش همه می فهمیدند


ارسال شده توسط javad761 در تاریخ 1393/08/02 - 11:49
لینک مستقیم : http://facekerman.ir/view/public_99674.html