99669javad761: آه!ای سرنوشت المبار!...ای زندگی مطرود!....در جستجوی دلی آشنا هر وقت هر کجا رفتم هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز بگوشم رسید:دختر خوبی است...بی نهایت خوب...اما...افسوس که...زیبا نیست...هیچ زیبا نیست. تنها تو می دانی خدا که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری که از زیبایی محروم است چقدر تحمل ناپذیر و شکننده است! و این پروردگارا :به عدالتت سوگند که شوخی نیست شعر نیست تراژدی خلقت است!تراژدی زندگیست! خداوندگارا!اشتباه می کنم!اینطور نیست!؟ هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید...بیشتر از آن نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه دهم و نه میل داشتم اینکار را بکنم...مادرم میل داشت اینکار را بکنم...میل داشت تکلیف آینده من هرچه زودتر تعیین شود!چه آینده ای!مشتی موی کز کرده یک جفت دست کج و معوج نازک یک بینی پهن تو سری خورده با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه مطرود و تهی و یک زندگی هیچ و یک زندگی پوچ چه آینده ای می توانست داشته با شد؟جز حسرت سینه سوز...عزلت شباب شکن...اشک ...اشک پنهانی... نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز استخوانهایم را آب می کرد...دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم...اما...مگر با خواستن دلم بود؟...قابل ترحم بودم...علتش هم خیلی سادهبود...نه ثروتی داشتم که بتقلید از مادرم مردی را بخرم...و نه ...آه!خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه بگویم؟! با خاطری نگران خاطری بینهایت نگران و آشفته برای تسلی دل تسلی ناپذیرم بشعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم...چه شبها که در دوزخ دانته هاج و واج ماندم و سوختم... و در عزای مرگ جانخراش"گوریو"ی واژگون بخت چه فلسفه های وحشتناک که درباره ی کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگانی از"چرم ساغری"بالزاک اندوختم.... با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته هم پیاله شدم... در اتاق ماتمزده ام چه ساعتها که بخاطر قهرمان"اتاق شماره6"چخوف گریستم...مدتها"دیکنز"دوش به دوش"داستایوسکی"دل در هم شکسته ام را با آتش آشیان سوز قهرمان تیره سوزشان کباب کردند و پهلوانان یاس آفرین"کافکا"آخرین ستون امیدم را بسر زندگی نومیدم خراب کردند...خداوندا!دیگر چه بگویمکه چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف و پیدا کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم ...تا اینکه.... یکبار احساس استخوان شکنی سراپای زندگیم را تکان داد...یکوقت عملا دیدم که دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ مردی در بیکران زندگی بی آب و علف زندگی سر سام گرفته ام پیدا نیست!
اینترنت مکان مناسبی جهت یافتن دوست و یا شریک آینده زندگی نیست، این‌ معامله‌ ای‌ زیانبار است‌ كه‌ در بسیاری‌ مواقع‌ ضرر آن‌ قابل‌ جبران‌ نیست، خانواده شما بهترین دوست شماست

آه!ای سرنوشت المبار!...ای زندگی مطرود!....در جستجوی دلی آشنا هر وقت هر کجا رفتم هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز بگوشم رسید:دختر خوبی است...بی نهایت خوب...اما...افسوس که...زیبا نیست...هیچ زیبا نیست. تنها تو می دانی خدا که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری که از زیبایی محروم است چقدر تحمل ناپذیر و شکننده است! و این پروردگارا :به عدالتت سوگند که شوخی نیست شعر نیست تراژدی خلقت است!تراژدی زندگیست! خداوندگارا!اشتباه می کنم!اینطور نیست!؟ هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید...بیشتر از آن نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه دهم و نه میل داشتم اینکار را بکنم...مادرم میل داشت اینکار را بکنم...میل داشت تکلیف آینده من هرچه زودتر تعیین شود!چه آینده ای!مشتی موی کز کرده یک جفت دست کج و معوج نازک یک بینی پهن تو سری خورده با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه مطرود و تهی و یک زندگی هیچ و یک زندگی پوچ چه آینده ای می توانست داشته با شد؟جز حسرت سینه سوز...عزلت شباب شکن...اشک ...اشک پنهانی... نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز استخوانهایم را آب می کرد...دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم...اما...مگر با خواستن دلم بود؟...قابل ترحم بودم...علتش هم خیلی سادهبود...نه ثروتی داشتم که بتقلید از مادرم مردی را بخرم...و نه ...آه!خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه بگویم؟! با خاطری نگران خاطری بینهایت نگران و آشفته برای تسلی دل تسلی ناپذیرم بشعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم...چه شبها که در دوزخ دانته هاج و واج ماندم و سوختم... و در عزای مرگ جانخراش"گوریو"ی واژگون بخت چه فلسفه های وحشتناک که درباره ی کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگانی از"چرم ساغری"بالزاک اندوختم.... با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته هم پیاله شدم... در اتاق ماتمزده ام چه ساعتها که بخاطر قهرمان"اتاق شماره6"چخوف گریستم...مدتها"دیکنز"دوش به دوش"داستایوسکی"دل در هم شکسته ام را با آتش آشیان سوز قهرمان تیره سوزشان کباب کردند و پهلوانان یاس آفرین"کافکا"آخرین ستون امیدم را بسر زندگی نومیدم خراب کردند...خداوندا!دیگر چه بگویمکه چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف و پیدا کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم ...تا اینکه.... یکبار احساس استخوان شکنی سراپای زندگیم را تکان داد...یکوقت عملا دیدم که دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ مردی در بیکران زندگی بی آب و علف زندگی سر سام گرفته ام پیدا نیست!

1 امتیاز + / 0 امتیاز - 1393/08/02 - 11:45