フム√ムd761 | |
شماره عضویت: 1 | |
مرد | |
1363/11/02 تولد واقعی | |
1391/05/03 تولد کلوبی | |
حالت امروز: ناراحتم | |
0.07 ميانگين پست | |
320 پست | |
213 نظر | |
218 لایک گرفته شده | |
1 لایک داده شده | |
9 بازنشرها | |
274 دنبال کرده است | |
246 دنبال شده است | |
21 طرفداران | |
6 مديريت گروه | |
7 عضويت در گروه | |
0 دعوتنامههاي تاييد شده | |
339 دفعه اعلام حضور روزانه | |
4687 دقیقه مدت زمان حضور کاربر | |
225697 مرتبه بازدید کاربران | |
9113.5 امتیاز کل | |
وضعیت: فوق حرفه ای | |
درجه کاربری | |
سایت: facekerman.ir | |
Javad761@yahoo.com | |
1401/03/02 اخرین ورود کاربر | |
1399/02/20 اخرین ارسال پست | |
1401/03/02 اخرین کلیک کاربر | |
آي پي وارده: 37.98.109.206 |
جهت تبدیل به کاربر وی آی پی کلیک نمایید
گفتند ستاره را نمي توان چيد ... و آنان که باور کردند... براي چيدن ستاره ... حتي دستي دراز نکردند... اما باور کن ... که من به سوي زيباترين و دورترين ستاره... دست دراز کردم... و هر چند دستانم تهي ماند ... اما چشمانم لبريز ستاره شد
گرم و زنده بر شن های تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت * گرم و زنده بر شن های تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت * تا قلب صد دل میلیون ها لبخند گردم تابستان * مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گوشود * تا قلب صد دل میلیون ها لبخند گردم تابستان * مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گوشود * * زمان در من خواهد مردو من بر زمان خواهم خفت * زمان در من خواهد مردو من بر زمان خواهم خفت *
وقتی که دستای باد ... قفس مرغ گرفتار و شکست ... شوق پرواز و نداشت... * وقتی که چلچله ها ... خبر فصل بهارو می دادن ... عشق اواز و نداشت... * دیگه اسمون برام فرقی با قفس نداشت... * واسه پرواز بلند تو پرش حوس نداشت... * شوق پرواز توی ابرا سوی جنگلای دور... * دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور... * اما لحظه ای رسید... * لحظه پریدن و رها شدن... * میون بیمو امید... * لحظه ای که پنجره ... بغض دیوارو شکست... * لحظه اسمون صاف میون چشماش نشست... * مرغ خسته پر کشیدو افق روشن و دید... * تو هوای واژه دشت ... به ستاره ها رسید... * لحظه ای پاک و بزرگ ... دل به دریا زدو رفت... * پای پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت... * رفت...
نيست يـاري تا بگـويـم راز خويش * ناله پنهان كرده ام در ساز خويش * چنگ اندوهم، خـــدا را زخمـه اي * زخمــه اي تا بركشــم آواز خويش * بر لبـــــانـم قفـل خـاموشي زدم * با كليـــــدي آشنـــــا بازش كنيــد * كودك دل رنجــه دست جفـــاست * با ســـر انگشت وفــــا نازش كنيـد * پر كن اين پيمـانه را اي هـم قفــس * پـر كن ايـن پيمـــانه را از خـــون " او " * مست مستم كن چنان كز شور مي * بـاز گـــويــم قصــــه افســـــون " او " * رنگ چشمش را چـه ميپرسي ز من * رنگ چشمش كي مـــرا پا بنـــد كرد * آتشي كــز ديـدگانش ســــر كشيــد * ايـن دل ديــوا
با اهریمن غم در این روزهای پایانی سال بجنگ و همیشه در راه راستی و روشنایی گام بردار اهورا با تو خواهد بود
كاش بودي تا دلم تنها نبود تااسير غصه ي فردا نبود كاش بودي تا نگاه خسته ام بي خبر از موج و درياها نبود كاش بودي تا دو دست عاشقم غافل از لمس گل مينا نبود كاش بودي تا زمستان دلم اين چنين پر سوز و سرما نبود كاش بودي تا فقط باور كني بي تو هرگز زندگي زيبا نبود
روزها آرام می روند و من در بی کسی نوشته های عشق وار نخی شکافته شده از آستین روزگار را می کشم شاید شکافته شود و عریانی روزگار حرف ها خواهد داشت و کاش روزها آرامتر می پیمودند من فقط شب ها را به خاطر دارم !
مي دونستي اشک گاهي از لبخند با ارزش تره؟ چون لبخند رو به هر کسي مي توني هديه کني اما اشک رو فقط براي کسي مي ريزي که نمي خواي از دستش بدي
لعنت به این زندگی ... وقتي که گريه کرديم گفتن بچه است، وقتي که خنديديم گفتن ديونه است، وقتي که جدي بوديم گفتن مغروره، وقتي که شوخي کرديم گفتن سنگين باش، وقتي که حرف زديم گفتن پر حرفه، وقتي که ساکت شديم گفتن عاشقه، حالا ام که عاشقيم مي گن گناهه
دلم تنگ است از این زندان که نامش زندگی باشد / اگر زندگی این است پس آن زندان کجا باشد
آیینه پرسید که چرا دیر کرده است نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است خندیدیم و گفتم: او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تأخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد است شاید موعد قرار تغییر کرده است خندید به سادگیم آیینه و گفت: احساس پاک، تورا زنجیر کرده است گفتم از عشق من چیزی سخن مگوی گفت: خوابی، او سالها دیر کرده است در آیینه به خود نگاه کردم عشق تو عجیب مرا پیر کرده است راست میگفت آیینه که منتظر مباش، او برای همیشه دیر کرده است !!!!!!
تنها زمانی که بزرگ شوید و از او دور شوید(زمانی که با خانه پدری وداع کرده و به خانه خودتان می روید ) تنها در این زمان است که پی به بزرگی وی خواهید برد و بزرگی اش را کاملاً ارج خواهید گذارد .
باتو… بی تو… با تو، باران بهاریام را پایانی نیست و بیتو، پرندهای آشیان گمکرده در جادههای پاییزم. تو که هستی، پنجره، با بالهایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور میکند. با تو، نفسهای مادرانه، تیررس اضطراب و تشویش را مجال نمیدهند. آجر به آجر، ساخته میشوم؛ وقتی پناه دستهای امنت، موسیقی مهربان عشق را به ترنم میآیند. بیتو، بنبستی میشوم در هزار توی رنجهای خویش. بیتو، شکوه جهان، ویرانهای است مسکوت و بیهیاهو. میستایمت که رونق کوچه های سردسیر وجودم هستی؛ آنچنان که آفتاب، رگهای سپید قطب را.
پناهگاه امن خانه شانه هایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را. دست در دستانم که میگذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگهایم میدود. در برابر توفانهای بیرحم زندگی میایستی؛ آنچنانکه گویی هر روز از گفتوگوی کوهستانها باز میآیی. لبخند پدرانهات، تارهای اندوه را از هم میدراند. تویی که صبوریات، دلهای ناامید را سپیدهدم امیدواری است. مرامنامه دریا را روح وسیعت به تحریر میآید؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجرههای خانه را باران میپاشند. آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است.
پشتگرمی من پشتم به تو گرم است. نمیدانم اگر تو نبودی، زبانم چطور میچرخید، صدایت نزنم! راستش را بخواهی، گاهی، حتی وقتی با تو کاری ندارم، برای دل خودم صدایت میزنم؛ بابا! آنقدر با دستهایت انس گرفتهام که گاهی دلم لک میزند، دستانم را بگیری. هر بار دستانم را میگیری، خیالم راحت میشود؛ میدانم که هوایم را داری و من میان ازدحام غریبی، گم نمیشوم و تو هیچ وقت دستم را رها نمیکنی… .