フム√ムd761 | |
شماره عضویت: 1 | |
مرد | |
1363/11/02 تولد واقعی | |
1391/05/03 تولد کلوبی | |
حالت امروز: ناراحتم | |
0.07 ميانگين پست | |
320 پست | |
213 نظر | |
218 لایک گرفته شده | |
1 لایک داده شده | |
9 بازنشرها | |
274 دنبال کرده است | |
246 دنبال شده است | |
21 طرفداران | |
6 مديريت گروه | |
7 عضويت در گروه | |
0 دعوتنامههاي تاييد شده | |
339 دفعه اعلام حضور روزانه | |
4687 دقیقه مدت زمان حضور کاربر | |
229385 مرتبه بازدید کاربران | |
9113.5 امتیاز کل | |
وضعیت: فوق حرفه ای | |
درجه کاربری | |
سایت: facekerman.ir | |
Javad761@yahoo.com | |
1401/03/02 اخرین ورود کاربر | |
1399/02/20 اخرین ارسال پست | |
1401/03/02 اخرین کلیک کاربر | |
آي پي وارده: 37.98.109.206 |
جهت تبدیل به کاربر وی آی پی کلیک نمایید
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه می جویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه می گویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت، خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را
قلم را ، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر مارا ، سوی ما بازا
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا ، که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل ، پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا ، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی ، یا خدایی ، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن ، اما دور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟
رها کن غیر مارا
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز با ما چه می گویی؟
وتو بی من چه داری ؟ هیچ !
بگو با ما چه کم داری عزیزم؟ هیچ !!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و جهان و نور و هستی را
برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیبا تر از خورشید زیبایم
تویی والا ترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو ، چیزی چون تو را کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم ، من تورا از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم ، پروردگار مهربانت ، خالقت
اینک صدایم کن مرا ، با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم !
آیا عزیزم ، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای اما
کلام آشتی را تو نمی دانی ؟
ببینم چشمهای خیست آیا گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من؟
بگو , جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
همان يك لحظه ی اول
كه اول ظلم را میديدم از مخلوق بیوجدان،
جهان را با همه زيبايی و زشتی، به روی يكدگر، ويرانه میكردم
عجب صبری خدا دارد!!
...
اگر من جای او بودم، كه در همسايه ی صدها گرسنه،
چند بزمی گرم عيش و نوش میديدم ،
نخستين نعرة مستانه را خاموش آن دم بر لب پيمانه میكردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم، كه میديدم يكی عريان و لرزان
ديگری پوشيده از صد جامه ی رنگين، زمين و آسمان را
واژگون مستانه میكردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم، نه طاعت میپذيرفتم
نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده
پاره پاره در كف زاهد نمايان سجده ی صد نامه میكردم.
توضیح: سبحه ی صد دانه هم خوانده ایم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم، برای خاطر تنها يكی
مجنون صحراگرد بیسامان هزاران ليلی نازآفرين را كو به كو
آواره و ديوانه میكردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم، به عرش كبريايی با همه صبر خدایی
تا كه میديدم عزيز نابجايی ناز بر يك ناروا گرديده، خواری میفروشد
گردش اين چرخ را وارونه بیصبرانه میكردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم، كه میديدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه ی اين علم عالمسوز مردمكش، به جز انديشه ی عشق و وفا،
معدوم هر فكری در اين دنيای پرافسانه میكردم.
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم ؟!
همين بهتر كه او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتكاريهای اين مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم، يك نفس كی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میكردم
عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
استاد معینی کرمانشاهی
خانمم سالگرد ازدواج :
عشــق را با تو تجربه کردم، امید به زندگی را در تو آموختم.محبت را در قلب تو یافتم.
با هر تپش قلبم میگویم دوستت دارم و چشمان همیشه عاشقم در انتظار توست
سالگرد ازدواجمان مبارک
خانمم تولدت :
عزیزم در پناه مهربانی ات جوانه زدم و با نسیم صداقتت به بار نشستم و معنا و مفهوم زندگی را در با تو بودن یافتم، بهترین بهانه زندگیم، یک دنیا عشق و محبت خالصانه مرا به مناسبت روز تولدت پذیرا باش …
به نام خدا
عرض ادب..
مجدد شبکه فیس کرمان دات کام برای تغییرات نهایی از اول تابستان تا اول مهر توسط برنامه نویس خبره بنده مورد ویرایش نهایی قرار می گیرد
البته شبکه باز است
کاربرانی که خواستند می توانند مطلب ارسال نمایند
سبز و سربلند باشید
خدا شوخی شوخی پیر شدم
کم کم موهای ریش و سرم سفید شد از نامردمی ها
از کسایی که به انها اعتماد کردم ولی اعتمادم فاش شد
تنم زخمی شده ولی بازم هم به روزهای درمان فکر می کنم
شب خوش
روزگار من تنها نیستم
چون خدا را دارم
دلــم حـضـور مــردانــه می خــواهــد ...نـــه اینـکـه مــرد بــاشـد
نه ...مــــردانــه بـاشـد
حــرفـش... قــولــش.. فــکــرش...
نـگـاهـش... قـلـبـش... و ...آنــقــدر مــردانــه
کـه بـتـوان تا بـیـنهـایــت دنـیــابـه او اعـتــمــاد کــرد !!
آدم هایی هستند
که دیوار بلندت را می بینند
ولی به دنبال همان یک آجر لق میان دیوارت هستند که ،
تو را فرو بریزند ...!
تا تو را انکار کنند ...!
تا از رویت رد شوند ...!
مراقب باش !
دست روزگار هلت میدهد ؛
ولی قرار نیست تو بیفتی ،
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی ،
اوج می گیری ...
به همین سادگی ...
تو خوب باش ،
حتی اگر آدم های اطرافت خوب نیستند ،
تو خوب باش ،
حتی اگر همه از خوبی هایت سو استفاده کردند
تو خوب باش ،
حتی اگر جواب خوبی هایت را با بدی دادند ،
تو خوب باش ،
همین خوب ها هستند که زمین را برای زندگی زیبا می کنند
زندگی رقص واژگان است ؛
یکی به جرم تفاوت ، تنهاست ...
یکی به جرم تنهایی ، متفاوت ..
اسمم میلاد بود لا عقل یک اهنگ برام خوانده بودند!
خیلی چیزها هستند که ادم هیچ وقت نمی تونه فراموش کنه!
تو نگات شبیه شیشه
عشق من یه تیکه خورشید
عشق تو دویست و شیشه
من نگام دربدر تو
تو حواست پیش بنزه
کاش از اول می دونستم
توی چشمای تو لنزه
تو مال جردنی و من
بچه یه جای آبادم
آره تو end کلاسی
اما من خیلی بی کلاسم
زن من نمی شی اما
می ری دنبال یه حمال
اما چشم به رات می مونم
همه سالو با آبسال
تو شبای بی ستاره
مثل جنگلای دوری
تو موهات خیلی قشنگه
سرتو با چی می شوری؟
خوب می دونم اگه بازم
مانتوی گلی بپوشی
جلو پات نگه می داره
وانت میوه فروشی !!!
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
به کلاغــــها بگویید:
قصه ی من اینجا تمام شد
" یکی "
بود و نبود مرا با خود برد