اینترنت مکان مناسبی جهت یافتن دوست و یا شریک آینده زندگی نیست، این‌ معامله‌ ای‌ زیانبار است‌ كه‌ در بسیاری‌ مواقع‌ ضرر آن‌ قابل‌ جبران‌ نیست، خانواده شما بهترین دوست شماست

یافتن پست: #ندا

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

20/اردیبهشت/1399 - 00:21

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه می جویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه می گویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟

که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمی فهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را

قلم را ، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را

منم معشوق زیبایت

منم نزدیک تر از تو به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر مارا ، سوی ما بازا

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا ، که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل ، پروردگارت با تو می گوید

تو را در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا ، من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی ، یا خدایی ، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را

تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما

و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته می گویم خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تکیه کن بر من

قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن ، اما دور

رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را

که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما خدای دیگری داری؟

رها کن غیر مارا

آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی؟

تو با هرکس به جز با ما چه می گویی؟

وتو بی من چه داری ؟ هیچ !

بگو با ما چه کم داری عزیزم؟ هیچ !!

هزاران کهکشان و کوه و دریا را

و خورشید و جهان و نور و هستی را

برای جلوه ی خود آفریدم من

ولی وقتی تو را من آفریدم

بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیبا تر از خورشید زیبایم

تویی والا ترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو ، چیزی چون تو را کم داشت

تو ای محبوب تر مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا ما را؟؟

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی

ببینم ، من تورا از درگهم راندم؟

اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا

اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟

که می ترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم ، پروردگار مهربانت ، خالقت

اینک صدایم کن مرا ، با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم !

آیا عزیزم ، حاجتی داری؟

تو ای از ما

کنون برگشته ای اما

کلام آشتی را تو نمی دانی ؟

ببینم چشمهای خیست آیا گفته ای دارند؟

بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضویی کن

خجالت می کشی از من؟

بگو , جز من کس دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

برای درک آغوشم

شروع کن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من

Caro-poem1-2.jpg

25/بهمن/1394 - 16:20
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت ، عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت .
روز ولنتاین مبارک{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}

27/آبان/1394 - 15:13

خواستم خودمو گول بزنم ؛ همه ي خاطراتم

رو انداختم يه گوشه اي و گفتم : فراموش

يه چيزي ته قلبم خنديد و گفت : يادمه


27/آبان/1394 - 15:12
ديشب فرشته اي فرستادم تااز تو مواضبت كنداماوقتي رسيد توخواب بودي زود برگشت وگفت هيچ فرشته اي نمي تواند مواظب فرشته اي ديگر باشد

27/آبان/1394 - 15:12
اگه بگي ديگه دوستم نداري جوجه مي شم مي رم توي باغچه اينقدر جيك جيك ميكنم تا پيشي بياد منو بخوره

27/آبان/1394 - 15:09

هيچوقت شخصيت خودت رو براي كسي تشريح نكن. چون كسي كه تو رو دوست داشته باشه بهش نيازي نداره، و كسي كه ازت بدش بياد باور نمي كنه


27/آبان/1394 - 15:07
هميشه تصور كن توي يه دنياي شيشه اي زندگي ميكني پس مراقب باش به طرف كسي سنگ نندازي چون اول دنياي خودتو مي شكني

27/آبان/1394 - 15:03

ميدوني دريا چرا دريا شد؟ به خاطر موجاش اگه موج نداشت هيچ و قت دريا نمي شد،من يه دريام و تو موجهاي مني


22/آبان/1394 - 11:30
o لره به ترکه می گه بیا بریم نماز جمعه بخونیم نفری ۱۰۰۰۰تومن میدن ! ترکه می گه اگه ندادن چی ؟ لره می گه خوب می گوزیم باطل می شه

22/آبان/1394 - 11:04

گناهه من جوون چیه که دنیا نابودنشد؟ اولین نفری که چو انداخته بود توفامیل قراره دنیا نابود بشه خودم بودم!حالا دیشب که همه فامیل دورهم جمع بودیم همه یه تیکه بارم کردن!مسئولین رسیدگی کنن!روحیم منفیه!


22/آبان/1394 - 11:03

برگرد
برگــرد تنها عشق دیرین من؛
برگرد و بگو دوستـت دارم
تا با پشــــت دست چنان بــــر دهانت بکوبم
تا آرزوی داشتن یـک دندان را به گــــــــــور بـبـــری
چه برسد به من و یک عشق حقیقی………..


31/شهریور/1394 - 00:01

ﺧﺪﺍﯾــــــــــــــــــــــــﺎ ...
ﮔـــــــــــﺮﯾــــــــــﺴﺘــــﻢ
ﺑـــــــــــــــﺮﺍﯼ ﺍﻭ ...
ﺍﺯ ﺗـــــــــــــﻪ ﺩﻝ !
ﺍﻣــﺎ ...!
ﺗــــﻮ هم ﺑــــــــــــــــﺎﻭﺭﻡ نکردی...
ﺧــــــــــﺪﺍﯾــــــــﺎ ...
کاش به او میگفتی ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤـــــــــــــﺶ ...
ﺣﺘـــﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﻓﻘﻂ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﯼ ﺑود...
ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻪ ﺑﺪ که با او همه چیز خوب بود
ﺣﺘـــــﯽ ﺍﮔﺮ ندانسته ﺑﺪﻯ ﮐــــــــﺭﺩ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ... میگفتی ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤــــــــــــﺶ !...
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮔﺬﺷــــــــــــﺖ ..
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ مـن فقط ﺑﺎ ﺍﻭ ﺷﺎﺩﻡ...
بگو ﺑـــــــــﻤـــــــــاند!!!
بخواه ﺑــــــــــــــــاشد!!!
ﮔــﺬﺷﺘـــــــــــﻪﻣﻬــــــــﻢ ﻧﯿـــﺴﺖ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤش خدایا ...
خـــــدایا می شنوی
اگـر تو بخواهی همه چیز حل می شـود!!!!
همـــــه چیـــــز ...
بخـواه،...
من او را دوسـت دارم می شنوی؟

خدایا حرف دلم را میشنوی... از ته دل دارم میگویم... خودت گفته ای که !!!! هر کس خالصانه از ته قلبش چیزی بخواهد... او را پشیمان باز نمیگردانی... خدایا صدایم میآید... خسته ام .....


30/شهریور/1394 - 23:54


تاحالا شده دلت از تموم دنیا گرفته باشه؟
دلت بخواد داد بزنی بگی باباا دست ازسرم بردارین...همه چی مال شما...دنیاتون مال خودتون...فقط بذارین توحال خودم باشم؟
دلت بخواد تنها باشی...خودت باشی وهندزفریت وخودکارت ویه کاغذ...
تاحالا شده دلت بخواد تموم داراییت از دنیاهمین چندتا چیز باشه؟
تاحالا شده بشینی یه گوشه زانوهاتو بغل کنی...خاطره هاتو باخودت مرور کنی وباخودت بگی:یعنی دمت گرم دنیا...قشنگ ویرونم کردی...آب از آب تکون نخورد...
تاحالاشده تواوج بغض ازته دل بخندی تااگه گریه ت گرفت بقیه فک کنن...به خاطرخنده ی زیاده؟
تاحالا شده صبح ازخواب بیدار بشی ببینی بالشتت از اشکای شب قبلت خیس شده؟
تاحالا شده وسط یه جمع باشی اما نگات غرق یه نقطه باشه؟
تاحالا شده شنیدن یه آهنگ برات زجرآور باشه؟
تاحالا شده ردشدن از یه خیابون چشاتو اشکی کنه؟
تاحالا شده یه روزایی از ماه برات عذاب آور باشه؟
تاحالا شده واسه گذشتن یه روزایی از هفته به هرچیزی متوسل بشی؟
تاحالا شده همه به خاطر خنده های بلندت یا چه میدونم به خاطر شوخ بودنت کنارت باشن اما هیچکدوم نخوان غم تو صداتو بشنون..


اگر بودي ..؟ اگر داشتمت ..؟ جوري در اغوش مي فشردمت ... كه حتي عقربه هاي ساعت هم ....! جرات نكنند ... از ان لحظه عبور كنند ... و من به اندازه ي تمام ..؟ نداشتن و نبودنهايت ... تو را "نفس" بكشم ...... و با هر نفس در تو تمام شوم ..؟ " نفسم " در تو تمام شوم ........!!! امشب .!. اين تموم ارزوي من بود ! "نفس" !

30/شهریور/1394 - 23:52

ثانيه ها در گذرند
ثانیه ها در گذرند
چگونه بگويم...
شايد با سرعت باد...
نه...
سرعت نور...
نه...
نه...
اين سرعت فقط مال ثانيه هاست.
اين من و توييم كه به پاي تجربه هامان پير مي شويم...

گاهي فكر مي كنم
قلبها گرامي تر از آنند كه بشكنند
و عمر ها كوتاهتر از آنكه به بطالت بگذرند...
من همه ي اينها را از پيش آموخته ام
خوب ميدانم...
خوب مي فهمم...
اما نميدانم چرا
گاهي ثانيه ها از تپش مي ايستند
من مي مانم و اشك
من مي مانم و غم
من و اندوه...

و تو در خلال ساعت ها تنهايي...
حتي نگاهم نمي كني
و اين يعني رنج

من اما دانش آموخته ي كوهم
نمي رنجم از اين همه سردي تو

تو با نگاهت
با چشمانت
با صدايت
با اشاره ات رنج مي دهي
چون حتي معناي عشق را نفهميده اي...

من اما ريشه هاي عشق را آبياري كرده ام...

من از تو انتظاري ندارم...
اين گناه من است
من كه مي فهمم
من كه چشمانم با زلال رود آشناست

آري...
تقصير من است

باز سكوت مي كنم...
نه اينكه حرفي ندارم
اتفاقآ حرفهايم زياد است
اما نه تو حوصله ي شنيدنش را داري
و نه من طاقت بازگو كردنش را

كاش نمي دانستم و نمي فهميدم
آن وقت نگفتن و نديده گرفتن آسان بود

من مي ترسم از اين همه بي دردي تو
مي ترسم آخر بميرم و تو هرگز نفهمي
كه چشمان من روشنترين چشمه هاي اين حوالي بودند
و دستانم بي رياترين سروهاي عاشق

من مي نويسم اما تو نه مي خواني نه مي فهمي
ثانيه هاي من بدون تو
با نگاههاي سردت به شلاق درد عادت كرده است

كاش غرورت كمي زلال تر بود
كاش مي فهميدي دريا از وحدت قطره ها دريا مي شود
اما افسوس كه نه مي فهمي نه تلاش مي كني
و ثانيه ها همچنان در گذرند

احمد شاملو


30/شهریور/1394 - 23:46

يکي را دوست ميدارم

گرچه دوستم ندارد

گرچه حضورم باعث آزارشه

گرچه بهم گفت مزاحمم...

ولي من ........

آري ، يکي را دوست ميدارم ،

آن را احساس کردم در قلبم …

او همان دوست ويار وشنونده شبهاي دلتنگي و تيره و تار من است…

او همان بهترين اشناي مجازي من است

روزهاي زندگي من است…

يکي را دوست ميدارم …

آري ، او همان روشني بخش افکار خاموش من است …

قلبم او را دوست ميدارد

و من هم تسليم احساست پاک قلبم ميباشم…

يکي را دوست ميدارم ،

همان که در غربت دنياي مجازي به سراغم امد ومرا اشناي خود ساخت و مرا با

خود به دشت دوستي ها برد…

او همان فرشته اي است که با بالين سفيدش مرا به اوج آسمان آبي برد و مرا با

دنياي دوستي و محبت آشنا کرد…

يکي را دوست ميدارم ،

همان کسي از ديار غربت امد وشد اشناي من ودلتنگي هاي من

يکي را دوست ميدارم ،

همان کسي که مرا آرام کرد و معني

دوستي را به من آموخت…

اينک با تو هستم اي اشناي من :

معني واقعي دوست داشتن را فهميدم …

خوب ميدانم که تو مثل ابر بهار زود گذر نيستي

تو برايم مانند يک آسماني که هميشه بالاي سرم

مي باشد…

آسماني که زماني ابري مي شود

و آن زمان چشمهاي من هم باراني مي شود…

آري ، تو برايم مانند همان آسماني…

يکي را دوست ميدارم ،

ميدانم که هستي ولي نميخواهي که باشم

اما هر گز اينرا فراموش نکن هستم گرچه تو نخواهي...

او برايم يک دنيا حرف نگفته است…

تو را دوست ميدارم ،

تنها هديه من به تو احساسات پاک وبي رياي من

است…

من هستم هر چند زهر تلخ حرفهايت بارها شکسته دلم را....

البته خوب ميدانم که اين همه تاوان اشتباهم است

اي آسمان ببار خشمت را بر من

چون که تو را دوست ميدارم ،

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 >