اینترنت مکان مناسبی جهت یافتن دوست و یا شریک آینده زندگی نیست، این‌ معامله‌ ای‌ زیانبار است‌ كه‌ در بسیاری‌ مواقع‌ ضرر آن‌ قابل‌ جبران‌ نیست، خانواده شما بهترین دوست شماست

یافتن پست: #ندا

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

2/آبان/1393 - 11:45

تنفر شدیدی نسبت به هر چه شاعر است و نویسنده است در من به وجود آمد...چون یکباره بخاطرم آمد که ایم انسانهای معروف که ظاهراخدای معنویات هستند هرگز صمیمانه در باره تیره بختانی چون من که تنها گناهشان فقدان زیبایی ظاهر است نگریسته اند!هرگز نخواندم که یکی از آنها عاشق دختری زشت روی چون من شده باشند و اگر تصادفا هم چنین کاری کرده اند پایه اش ترحم بوده نه محبت!...ترحم....ترحم...! آری خداوندا!قلب هیچ کس نباید به خاطر من – به خاطر قلب من بطپد-برای اینکه اصلا نیستم!نه خدا !خدا منهای زیبایی؟!مفهوم زن چیست؟من چیستم؟در حیرتم پروردگارا!مگر هنگام آمدن من این حقیقت برای تو آشکار نبود؟! مرا چرا آفریدی؟برای چه؟برای که آفریدی؟برای نشان دادن عظمت و قدرت زیبایی؟برای این کار وسیله دیگری جز -این منبع تیره بختی زندگی تیره بخت من نداشتی؟ پروردگارا!من متاسفم که تحمل زندگی با اینهمه خفت از توان من خارج است. من همین امشب به آستان تو بر می گردم...تا در ساختمانم تجدید نظری کنی!این سینه خشک به درد من نمی خورد !من پستان لازم دارم...یک جفت سپیدو برجسته که شکافشان بستر شهوت شبانه جوانان هوسران این دوران باشد...جوانانیکه عظمت عشق را –برغم صفای دل –دربرجستگی پستانها جستجو می کنند...! من موی سر کش و پریشان می خواهم تا هر یک از تارهایشان را زنجیر بندگی صد دل هرزه پرست سازم!این فکر عمیق به درد من نمی خورد به چه دردم می خورد؟...من فکر بچگانه می خواهم که با یک اشاره بخاطر هوسی موهم دل به هر کس و ناکس ببازم! پروردگارا!من امشب رهسپار بارگاه تو هستم...و این گناه من نیست...مرا بخاطر گناهی که نکردم ببخش.......................پایان.....


2/آبان/1393 - 11:45

آه!ای سرنوشت المبار!...ای زندگی مطرود!....در جستجوی دلی آشنا هر وقت هر کجا رفتم هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز بگوشم رسید:دختر خوبی است...بی نهایت خوب...اما...افسوس که...زیبا نیست...هیچ زیبا نیست. تنها تو می دانی خدا که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری که از زیبایی محروم است چقدر تحمل ناپذیر و شکننده است! و این پروردگارا :به عدالتت سوگند که شوخی نیست شعر نیست تراژدی خلقت است!تراژدی زندگیست! خداوندگارا!اشتباه می کنم!اینطور نیست!؟ هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید...بیشتر از آن نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه دهم و نه میل داشتم اینکار را بکنم...مادرم میل داشت اینکار را بکنم...میل داشت تکلیف آینده من هرچه زودتر تعیین شود!چه آینده ای!مشتی موی کز کرده یک جفت دست کج و معوج نازک یک بینی پهن تو سری خورده با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه مطرود و تهی و یک زندگی هیچ و یک زندگی پوچ چه آینده ای می توانست داشته با شد؟جز حسرت سینه سوز...عزلت شباب شکن...اشک ...اشک پنهانی... نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز استخوانهایم را آب می کرد...دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم...اما...مگر با خواستن دلم بود؟...قابل ترحم بودم...علتش هم خیلی سادهبود...نه ثروتی داشتم که بتقلید از مادرم مردی را بخرم...و نه ...آه!خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه بگویم؟! با خاطری نگران خاطری بینهایت نگران و آشفته برای تسلی دل تسلی ناپذیرم بشعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم...چه شبها که در دوزخ دانته هاج و واج ماندم و سوختم... و در عزای مرگ جانخراش"گوریو"ی واژگون بخت چه فلسفه های وحشتناک که درباره ی کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگانی از"چرم ساغری"بالزاک اندوختم.... با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته هم پیاله شدم... در اتاق ماتمزده ام چه ساعتها که بخاطر قهرمان"اتاق شماره6"چخوف گریستم...مدتها"دیکنز"دوش به دوش"داستایوسکی"دل در هم شکسته ام را با آتش آشیان سوز قهرمان تیره سوزشان کباب کردند و پهلوانان یاس آفرین"کافکا"آخرین ستون امیدم را بسر زندگی نومیدم خراب کردند...خداوندا!دیگر چه بگویمکه چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف و پیدا کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم ...تا اینکه.... یکبار احساس استخوان شکنی سراپای زندگیم را تکان داد...یکوقت عملا دیدم که دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ مردی در بیکران زندگی بی آب و علف زندگی سر سام گرفته ام پیدا نیست!


2/آبان/1393 - 11:45

پروردگارا!این نامه را از بنده ای از بندگان تو به تو می نویسد که بدبختی بمفهوم وسیع کلمه-در زندگی بی پناهش بیداد می کند.. بعظمت تردید ناپذیرت سوگند همین حالا که این نامه را بتو می نویسم آنقدر احساس بدبختی می کنم که تصورش –حتی برای تو که پناهگاه تیره بختانی –امکان پذیر نیست.......... میدانی خدا سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر تصادفی است... مگر زندگی جز ترادف تصادفات چیز دیگری هم هست؟... نه خدا...به خدا نیست!... بیست و هشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرش به ارث برده بود.جوانی را خرید...نتیجه این معامله وحشتناک من بودم!...بخت سیاه من حتی آنقدر به من یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده زیبائی پدرم باشد....هنگامیکه در نه سالگی برای نخستین بار به آینه نگاه کردم بچشم خود دیدم که چهرهام چرکنویس از یاد رفته ایست از چهره وحشت انگیز مادرم!... سیزده ساله بودم که یک ورشکستگی همگانی همراه با دارائی خیلی از ثروتمندان ثروت مادرم را هم برد. همراه با ثروت مادرم پدرم را. تا آنزمان علی رغم چهره زشتی که داشتم زرق و برق ثروت هرگز نگذاشته بود که من در مقابل دخترانی که تو زیبا آفریده بودی احساس تحقیر کنم...تنها هنگامیکه فقر سایه نامیمون خود را بر چهره زشتم افکند برای نخستین بار احساس کردم که تا چه پایه محرومم!!!... در دوران تحصیلی همیشه شاگرد اول بودم...چه شاگرد اول بدبختی !شب و روز سر کارم باکتاب بود...همه تلاشم این بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن جبران کنم...زهی تلاش بیهوده! دوران بلوغم بود...همه سلولهای بدن درمانده از من و احساسات من "من"و"احساسات"متقابلی می خواستند.... دلم وحشیانه آرزو می کرد که بخاطر عشق یک جوان هر چند هم وامانده بطپد...! نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم آن در زیر دلم یک لرزش خفیف و سکر آور وجودم را برقص آورد... می خواستم و از صمیم قلب آرزو می کردم-که هر یک طپشهای قلبم انعکاس ناله ی شبانه عاشقی باشد که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من می بود. دلم می خواست از ماورا نفرت اجتناب پذیری که زائیده چهره نفرت انگیز من بود جوانی از جوانان روزگار دلم را میدید ...و می دید که دلم تا چه حد دوست داشتنی است...تا چه پایه می توانددوست بدارد. در اینجا !در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست دل صاحبدلان را آشنایی نیست... به رغم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ مطرودم را گرفت نه دلی بخاطر تنهائی دلم گریست... تنها بستر تک افتاده ام می داندکه شبها بخاطر آرامش دلم چقدر دلم را گول زدم...همه شب...هر شب به او –به دلم بی کسم قول می دادم که فردا ...مونسی برایش خواهم یافت... و هر روز-همه روز به امید پیدا کردن قلبی آشنا نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود...


2/آبان/1393 - 11:41

دوش مست و بیخبر بگذشتم از ویرانه ای در سیاهی شب ، چشم مستم خیره شد بر خانه ای چون نگه کردم درون خانه از اون پنجره صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون جانانه ای کودکی از سوز سرما میزند دندان به هم مردکی کور و فلج افتاده ای در یک گوشه ای دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ای چون که فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید قصد رفتن کرد با حالت جانانه ای دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانه ای بر خودم لعنت فرستادم که هرشب تا سحر میروم مست و شتابان سوی هر میخانه ای من در این میخانه، آن دختر زفقر میفروشد عصمتش را بهر نان خانه ای


2/آبان/1393 - 11:37

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم دگر قانون استثمار را زیر پا کردم رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....


2/آبان/1393 - 11:33

دوستش نداشتم چون دوستم میداشت ، دوستش میداشتم اگر دوستم نداشت ! » خواندی ؟ خیلی خوب ! دیگر زیاد درباره اش فکر مکن ، فراموش کن ... همانطور که مرا با همه یآرزوهای سر کش و بلند پروازم. که تنها بخاطر تودر بیابان بی آب و علف زندگی . بی سرو سامان خودم پرورانده بودم فراموش کردی. اینراهم : همانطور ساده فراموش کن... شاید برای تو تصور اینکه من این نامه را از کجا برای او مینویسم محال باشد...ولی من دردوجمله یکوتاه چگونگی جای خودم چگونگی آخرین پناهگاه قبل از خوابگاه جاودانی خودم را برای تو شرح میدهم... اتاقی درودیوار شکسته ساکت و بهت زده و گل آلود در یک گوشه یپرت از بیابانی بیکران و غم آلود کنار قبرستان! من برای اینکه تورا بهتر بشناسم سه سال است مرده شوئی میکنم... من در عرض این سه سال در تنهائی حزن انگیز و تحمل ناپذیر روزها و دربیخوابی سکر آور شب زنده داریهای جانفرسا تورا بارها همانطور که هستی دیدم. چه بسا اجساد که من در سردی مرگبارشان سوز بوسه های شرنگ آلود تورا و نفس مات ورنگ پریده یلبهای لاله گون تورا... احساس کردم و دیدم... و در شکستگی چقدر قلب شکسته که جای پای تو جای پای هوسهای پایان ناپذیرتو بصورت قبر آغشته با خون مشتی آرزوی انسانی بچشم اشکبارم خورد!... تنها آرزوی من در سرتاسر زندگیم این بود که تورا نه آنچنانکه من دلم میخواست آنچنانکه بودی بشناسم! شناختم! من دیگر هیچ کاری در این دنیا ندارم! بر فرض اینکه اگر من هم باز کاری بازندگی داشته باشم. قلب من طاقت و قدرت تحمل بلایای بیشتری را ندارد... من در آخرین لحظات زندگی افسانه آمیزم تورا میبخشم! تنها خواهشی که از تو دارم این است. که در این واپسین دم حیات سری به من بزنی... میدانی ... پس از مرگ من ..هیچکس در اینجا نیست که تن مرا شستشو کند...از تو می خواهم با چند قطره اشک... تنها چند قطره !...لاشه ی مرا شستشو دهی... بریز ساقی ! تورا بخدا بریز...پرکن این جام آخرین را ! وپس از من ساقی اگر نامه بدستش رسید... اگر آمد... جامی هم به او بده... به او بده و بگو: که بیاد من آن را بلا درنگ بسر بکشد... بیاد مرده شوئی که سه سال تمام لکه های ننگ اورا از روی اجساد مشتی انسان دل شکسته پاک میکرد... بریز ساقی ...بریز بگذار مست کنم !... وغیر از این آخرببین آنجا زیر آن درخت سر شکسته که بناست مرا بخاک سپارید سرد است و شراب!... بالاخره هرچه نباشد چند ساعتی بدن را گرم مگه میدارد... بریز ساقی!... پر کن از شراب سرخ این ... ((جــام آخــر))را...!؟


2/آبان/1393 - 11:30

هشت سال پیش از این بود که از اعماق تیرگی از تیرگی اعماق و نظامی که می‌رفت تا بخوابد خاموش، و بمیرد آرام ناله‌ها برخاست از اعماق تیرگی آنجا که خون انسان‌ها، پشتوانهٔ طلاست وز جمجمهٔ سر آنها مناره‌ها برپاست ناله‌ها برخاست مطلب ساده بود سرمایه،‌ خون می‌خواست مپرسید چرا، گوش کنید مردم علتش این بود... علتش این است و این نه تنها مربوط به هند و چین است بلکه از خانه‌های بی نام، تا سفره‌های بی شام از شکستگی سر چوبهٔ دار خون آلود، تا کنج زندان از دیروز مرده، ‌تا امروز خونین تا فردای خندان از آسیای رمیده، تا آفریقای اسیر حلقه به حلقه، شعله به شعله، قطعه به قطعه زنجیر به زنجیر بر پا می‌شود توفان زندگی توفان زندگی، کینه ور و خشمگین بر پا می‌شود پاره می‌کند، زنجیر بندگی تا انسان ستمکش، بشکند بشکافد از هم، سینهٔ تابوت خراب کند یکسره، دنیای کهن را، بر سر قبرستان قبرستان فقر، قبرستان پول و بندگی استعمار، بیش از این دیگر نکند قبول! نکند قبول می‌لرزد آسمان... می‌ترسد آسمان و زمان... زمان و قلب زمان و تپش قلب خون آلودهٔ زمان، تند تر می‌شود، تند تر دم به دم و روز آزادی انسان ستمکش نزدیکتر می‌شود قدم به قدم

 
2/آبان/1393 - 11:06

یه لواشک ترشو بزرگ دارم تو اتاقم ولی نمیخورمش گذاشتمش وقتایی ک تشنمه حال ندارم برم اب بخورم نگاش کنم هی اب دهنمو قورت بدم تشنگیم رفع شه ینی در این حد من فکرم کار میکنه ها خدا از شر داعش حفظم کنه{-17-}{-37-}


2/آبان/1393 - 10:54

ای خداوند! به علمای ما مسؤولیت و به عوام ما علم و به دینداران ما دین و به مؤمنان ما روشنایی و به روشنفكران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به پیران ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری و به بیداران ما اراده و به نشستگان ما قیام و به خاموشان ما فریاد و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف و به مبلغان ما حقیقت و به حسودان ما شكاف و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب و به فرقه‌های ما وحدت و به مردم ما خودآگاهی و به همه‌ی ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداكاری و شایستگی نجات و عزت ببخش!


2/آبان/1393 - 10:51

مرا کسی نساخت.خدا ساخت نه آنچنان که "کسی می خواست" که من کسی نداشتم کسم خدا بود.کس بی کسان او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست. نه از من پرسید و نه از آن "من دیگر"م . من یک گل بی صاحب بودم مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد "مرا به خود واگذاشت".


2/آبان/1393 - 10:50

"پروردگارم، مهربان من، از دوزخ اين بهشت، رهايي ام بخش! در اينجا هر درختي مرا قامت دشنامي است و هر زمزمه اي بانگ عزايي و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي، رنج زاي گسترده اي. در هراس دم مي زنم. در بي قراري زندگي مي كنم. و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني است. اين حوران زيبا و قلمان رعنا همچون مائده هاي ديگر براي پاسخ نيازي در من اند، اما خود من بي پاسخ مانده ام. هيچ كس، هيچ چيز در اين جا "به خود" هيچ نيست. "بودن من" بي مخاطب مانده است. من در اين بهشت، همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم. "تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي"! "كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"! دردم درد "بي كسي" بود


2/آبان/1393 - 10:50

و آن گاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم تویی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم تویی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش تویی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش تویی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش تویی و خود را انتظاری که موعدش منم و مرا التهابی که آغوشش تویی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهایی که انیسش تویی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی: نه، هيچ كدام. هيچ كدام اينها نيست، چيز ديگري است. يك حادثه ديگري و خلقت ديگري و داستان ديگري است و خدا آن را تازه آفريده است.


2/آبان/1393 - 10:49

حرفهايی است برای گفتن كه اگر گوشی نبود نمیگوييم و حرفهايی است برای نگفتن حرفهايی كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند حرفهای شگفت,زيبا و اهورايی همين هايند و سرمايه ماورايی هركس به اندازه حرفهايی است كه براي نگفتن دارد حرفهای بيتاب و طاقت فرسا كه همچون زبانه های بيقرار آتشند و كلماتش, هريك، انفجاری را به بند كشيده اند كلماتی كه پاره های بودن آدم اند... اينان هماره در جستجوی مخاطب خويشند اگر يافتند، يافته می شوند... ...و در صميم وجدان او آرام می گيرند و اگر مخاطب خويش را نيافتند، نيستند و اگر او را گم كردند، روح را از درون به آتش میكشند و دمادم حريق های دهشتناك عذاب بر او میافروزند... دکتر علی شریعتی


2/آبان/1393 - 10:45

از باغ می برند تا چراغانی ات کنند تا کاج جشن های زمستانی ات کنند پر کرده اند صبح تو را ابرهای تار تنها به این بهانه که بارانی ات کنند یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار می برند که زندانی ات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند! ای گل گمان نکن به شب جشن می روی شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی نشانه ایست که قربانی ات کنند فاضل نظری

صفحات: < 9 10 11 12 13 >